مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان در

سال انتشار : 1401
هشتگ ها :

#پایان_خوش #موضوع_اجتماعی #رمان_بزرگسالان #مثلث_عشقی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان در

برای دانلود رمان در به قلم مریم پیروند نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان در را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان در

رمان در سرگذشت زنی است که خیانت دیده و از همسرش جدا شده و همچنین سر گذشت مردی که از بچگی شاهد جنگ و جدال خانواده‌ اش بوده و فرزند طلاق هست…
این دو در مسیر هم قرار می گیرن، با کوله‌ باری از ترس‌ های درمان نشده…

و آیا “عشق” می‌تونه به تنهایی راه درمان باشه؟

هدف نویسنده از نوشتن رمان در

هدفم از نوشتن رمان در نشان دادن، نتیجه‌ ی رفتار پدر و مادر ها در زندگی شخصی و آینده فرزندان، از قبیل بحث‌ های خانوادگی، فحاشی و طلاق، که در آینده باعث ترس و نداشتنِ اعتماد به نفس و حتی بروز مشکلات روحی و روانی در عملکرد رفتارِ فرزندان می‌شه.

پیام های رمان در

مهم ترین پیامم در رمان در نشان دادن گذشت، فداکاری، شناخت نسبیِ آدم‌ ها قبل از قضاوت و احترام به عقاید و فرهنگِ آدم‌هایی که با ما متفاوتن هست.

خلاصه رمان در

در رمان در میخوانیم که اردوان مجد مردی که بعد از مرگِ برادر و زن‌ برادرش حضانتِ فرزندشون رو قبول می‌کنه…

از این رو خانواده‌ ی زن برادرش قصد دیدنِ نوه‌ شون رو دارن ولی اردوان بخاطر کینه‌ ای که از درسا، خواهرِ کوچکترِ زن برادرش داره، اونارو از دیدنِ نوه‌ شون منع می کنه و فقط در یه صورت این اجازه رو بهشون می‌ده که درسا با شرط‌ هایی که اردوان پیش روش می‌ذاره موافقت کنه….

 

مقدمه رمان در

“باید کسی باشد ،

که به خواب هایت سَرَک بکشد …!

جایِ فصل‌ها را عوض کند …

ستاره‌ها را بچیند رویِ بالشتَت !

دردهایت را بتکاند …

ترس‌هایت را فراری دهد …

دست به موهایت بکشد ،

و آرام درآغوش بگیردَت و بگوید :

آرام بخواب …

بیدار که شدی ،

من اینجا هستم … !

“عادل_دانتیسم”

مریم پیروند

مقداری از متن رمان در

بیاید نگاهی بندازیم به شروع رمان در اثر مریم پیرند :

مامان با گریه به طرفم اومد و دستمال کاغذی رو زیر بینیش کشید و گفت:

– مگه نگفته راضی شده یه روز در هفته پناه‌و بیاریم پیش خودمون؟ خب پس چرا بابات رفت بچه‌رو نداد بهش؟ گفت… گفت پشبمون شده زیرِ قول و قرارش زده.

– بابا کجاست؟

مامان با بغض و گریه دستش رو تکون داد:

– زنگ زد، تو خیابون علاف مونده، می‌گه حالم خوب نیست حتی بیاد خونه، ببین این پسره چه بدبختی واسمون درآورده… میگم دُرسا دوباره یه زنگ بزن بهش، باش حرف بزن، ببین حرفِ حسابش چیه، واسه چی داره هر روز یه جور دورمون می‌ده… بگو مگه خودت قول ندادی، مرد باش رو حرف بمون دیگه.

– باشه مامان، زنگ می‌زنم تو برو یه چایی چیزی بخور، از نفس افتادی از بس گریه کردی… یه زنگ می‌زنم ببینم چی می‌گه، تا بابا نیومده می‌گم بره پناه رو ازش تحویل بگیده.

– الان بزن… الان… بابات هی گریه می کرد، رو نداره بیاد خونه، می‌گه من رفتم بچه‌رو بیارم اون بی‌شرف نداد بهش…

– می‌زنم، می‌زنم قربونت برم، تو برو یه چیزی بخور تا من باهاش حرف بزنم.

نمی‌تونستم پیش مامان درست باهاش حرف بزنم اونم با وجود چیزهایی که اون بهم می‌گفت و انتظاراتی که ازم داشت.

مامان که به طرف آشپزخونه رفت، بلند شدم و گوشیم رو برداشتم ودر حین گرفتن شماره‌اش رفتم توی اتاق و در رو بستم.

بوق‌ها یکی یکی توی گوشم نشستن و کمی بعد صدای دورگه‌ و زمختش که گفت:

– بله؟

– الو، الو اردوان…

– هوم؟ چیه؟

– بابام اومده بود اونجا؟

با مکث گفت:

– رفتن.

– پناه رو دادی بهش؟

– چرا باید بدم؟

– ما حرف زدیم با هم…

– حرف زدیم درست، مگه تو سرِ قولت موندی که من بمونم، برای چی باید بچه رو بفرستم تو خونه‌ای که هیچ‌کس‌و نمی‌شناسه؟ حتی اگه می‌خواستم بذارم بیاد، صدسال می‌دادم بابات بیارتش…

– منو که می‌شناسه، هوم؟ اینکه بابا یا مامانمو نمی‌شناسه به لطفِ توئه که نتونستن تو این یکسال نوه‌شونو ببینن.

دروغ می‌گه… پناه هم مامانمو یادشه، هم بابام‌و…

این بچه تا چهارسالگی تو بغل مامان و بابام بزرگ شده، فقط یکساله که اینجوری بیچاره‌مون کرده و نذاشته ببیننش…

– خب حالا که چی؟ من پشیمون شدم، نمی‌ذارم پناه بیاد اونجا.

به هول و ولا افتادم و خفه شدم گفتم:

– اردوان، اردوان، من که گفتم میام… پس دیگه دردت چیه، یه راه گذاشتی جلو پام می‌گی یا میای، یا نمی‌ذارم پناه رو ببینین… مگه چاره ی دیگه‌ای هم دارم؟

– دیروز گفتم بیا، نیومدی.

با صدای حرصی و پر از خشم گفت… اما آروم بود، هر چند آروم بودنش رو هم دیدم، مثل طوفان می‌مونه که یهویی فوران می‌کنه.

مردمک‌هام رو توی حدقه چرخوندم و به بالا نگاه کردم..‌.

اگه بخاطر مامان و بابا نبود، خودمو کوچیک نمی‌کردم تا این مرتیکه‌ی روانی اجازه‌ بده، حداقل با این بهونه هفته‌ای یک روز پناه رو ببینیم.

– میام…‌ دیروز نشد بیام، ولی حتما میام من بهت قول دادم، سر حرفمم هستم.

– دیگه لازم نیست… از همون اول به راه نبودی… فرصتت تموم شد، می‌خواستی بیای پای حرفت می‌موندی… یکسال نه، شیش ماه نه، تا‌کِی می‌خواستی فکر کنی.

– تو هدفت فقط کوچیک کردنِ منه… می‌خوای منو…

تماس قطع شد… هنگ و عصبی به صفحه نگاه کردم و دوباره شماره‌شو گرفتم.

صدای حرف زدنِ مامان هم می‌اومد که انگار داشت تلفنی با بابا حرف می‌زد و می‌گفت:

– فعلا دُرسا داره باهاش حرف می‌زنه، خدا کنه از خرِ شیطون بیاد پایین، من دیگه طاقت ندارم می‌خوام…

اردوان- چیه همش زنگ می‌زنی؟ اصلا چرا خودت نیومدی دنبال پناه، این چلغوزو فرستادی اینجا چه غلطی بکنه، من خیلی خوشم میاد ریختشو ببینم؟

منظورش فرهاد بود… هیچ‌وقت از فرهاد خوشش نمیاد، حتی قبل‌ترها هم این نفرت رو واضح نشون می‌داد…

با حرص پلک بستم و گفتم:

– بابا می‌خواست بیاد دنبال پناه، فرهاد هم اینجا بود، گفت می‌رسونتش.

غرغر ریزی کرد و جایی رفت که سکوتِ عمیقی پس زمینه‌اش بود.

– یه لحظه وایسا…

پشت خط ایستادم و پرده‌ی پنجره‌ی اتاقم رو کنار زدم‌…

ببین منو وسط چه مخمصه‌ ای انداخته که نه راه پس دارم نه راه پیش…

نه می‌تونم از این موضوع بگذرم و چشم روی اشتیاقِ مامان و بابام ببندم، نه می‌تونم با پیشنهادِ اردوان کنار بیام.

اصلا اینا هم به کنار، من به خواهر قول دادم تا جون دارم مراقبِ دخترش باشم و لحظه به لحظه‌ی نبودش رو براش جبران کنم.

اگرم اون چند ماه به من اجازه داده بود تا پناه رو ببینم و گهگاهی که خودش خونه نیست کنارش باشم، فقط به خاطر قولی بود که به خواهرم دادم.

– پناه بابایی، خوابیدی دخترم؟

صدای ریز پناه رو که شنیدم قند توی دلم آب شد…

من که برای دیدنش توی این حالم، وای به حال و روزِ مامان و بابام که یک ساله از دیدنِ این موجودِ شیرین محروم بودن.

خدا لعنتت کنه اردوان… خدا لعنتت کنه چقدر ظالمی.

– واسه چی لعنت کنه، نمی‌ذارم بچه‌م بیاد اونجا.

ظاهرا زمزمه‌م رو بلند گفتم و اون شنید… با حرص گفتم:

– بچه‌ ات نیست، بچه‌ ی خواهرِ منه که تو این یک سال مارو از دیدنش محروم کردی.

– پناه بابا، خاله‌ت پشت خطه می‌خوای حرف بزنی؟

ببین چه بابا بابا هم می‌کنه… می‌خواد قدرتش رو به نمایشِ من بذاره که بفهمم این مدت چه جوری نقشش رو بولد کرده.

خرخری از خنده کرد و برای حرص دادنم گفت:

– می‌گه نه… می‌بینی؟ شیش ماهه نذاشتم ببینتت، واسه توام جواب داده… دیگه یادش نمیاد خاله کیه، خاله‌ش کی بوده…

خنده‌ای کرد:

– تا همین یک ماه پیش هم می‌گفت خاله دُرسا چرا نمیاد دیدنم، ولی ظاهرا دیگه فراموشت کرده.

– خیلی نامردی اردوان… تو نذاشتی ببینمش.

نفسی گرفت و ریز و تب‌‌ دار گفت:

– شیش ماه پیش هم پیشنهادم همین بود، یکساله پیشنهادم همینه، اگه قبول می‌کردی هم مامانت اینا زودتر پناه‌و می‌دیدن، هم تا الان بچه باهاشون عیاق شده بود.

با حرصِ غلیظ‌تری گفت:

– قبول نکردی… یک‌ساله داری دورم می‌دی… تو از اون دسته آدمایی که باید لقمه رو بپیچونن آماده بدن دستت… یه شرط بود هم تو به سودت می‌رسیدی هم من… تازه اونورِ گود چشمِ مامان‌ باباتم روشن می‌کردی.

– من نامزد دارم اردوان… تو اینو می‌دونی.

– وقتی داری می‌گی می‌خواستم دیروز بیام…

“می‌خواستم رو با ادا و حرص گفت” پس یعنی با وجودِ اونم می‌خواستی شرطمو قبول کنی‌، این واسه منم مهم نیست…

نفسم رو محکم و با حرص بیرون دادم‌… اگه این راضیش می‌کنه پس جهنم… حداقل می‌دونم امشب مامان بابا با چشم خیس نمی‌خوابن.

کمی مکث کردم تا به اعصابم مسلط بشم، نفسِ عمیقی کشیدم و گفتم:

– من فردا میام اردوان، سر قولم هستم، تو هم سر قولت وایستا، زنگ می‌زنم بابا برگرده پناه رو ازت تحویل بگیره.

پشت خط سکوت شد، با شک گفتم :

– اردوان؟

– من بچه رو به کسی نمیدم، هر وقت اومدی قرارمون سر جاشه…

دوباره تماس رو قطع کرد.

با حرص گفتم:

– خدا لعنتت کنه، ذلیل بشی، من بیام پناه رو بیارم پیش خودمون، بچه رو دیوونه کردی روانی.

باز شماره‌ شو گرفتم و رد تماس زد، اما پیامی ازش اومد:

– امشب که گذشت حالا تا فردا.

اگه پناه امشب نیاد خونمون، زبونم لال مامان و بابام دق می‌کنن.

از وقتی دانا فوت کرده و حضانتِ بچه‌ رو گرفته، به هر طریقی تونسته خونِ مارو توی شیشه کرده…

اوایل اجازه می‌داد پناه روزی یکی دو ساعت کنارمون باشه، بعد کم کم اونو از مامان و بابام دور کرد و فقط به من اجازه می‌داد ببینمش.

یه وقتایی بیرون از خونه که اونم بعدها ختم شد به محدوده خونه‌ اش و فقط یک ساعت، بعد از یه مدت هم به بهونه‌ی پیشنهادش این دیدار رو از منم سلب کرد و دیگه اجازه نداد حتی من به پناه نزدیک بشم.

شش ماه گذشته، شش ماه از آخرین باری که بچه‌ی خواهرم رو بغل کردم، باهاش وقت گذروندم و به جای خنده های دانا، از خنده های دخترش سر ذوق اومدم و جای خالیش رو با اون پر کردم.

آه عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم:

– بهت قول دادم دانا، ولی چه جوری با این نامرد کنار بیام… تو که بیشتر از همه می‌دونی اون چه نامردیه… می‌بینی چه جوری داره منو اذیت می‌کنه…

شماره‌ی فرهاد رو گرفتم و کمی بعد که جانمش رو شنیدم، با صدای لرزونی گفتم:

– بابارو بیار خونه خودم می‌رم باهاش حرف می‌زنم پناه رو میارم.

مامان درِ اتاقم رو باز کرد و قسمت آخرِ مکالمه‌م رو شنید.

فرهاد- کجا بری؟ بری پیش اون دیوونه چی بگی، مرتیکه دیوونه به من می‌پره می‌گه واسه چی اومدی دمِ در خونه‌م، حالا انگار من رفته بودم ازش گدایی کنم.

آهی کشیدم، چرا واقعا اینقدر از فرهاد بدش میاد… فقط چون من دوسش دارم؟

اگه اینقدر به این مسئله حساسی پس چرا خودت مثل آدم رفتار نکردی تا بفهمم به کجا تعلق دارم.

نگاهم رو به مامان دوختم،بغضش جیگرم رو آتیش زد:

– جلوی بابا هیچی نگو، بیارش خونه من می‌رم ببینم حرف حسابش چیه.

– تو چرا بری درسا؟ این بی‌شرف زبونِ مارو نمی‌فهمه، می‌خواد با تو راه بیاد؟ من خوشم نمیاد بری پیش این دیوونه التماسش کنی، مامان بابات تا الان پناه رو ندیدن از این به بعدم نبینن مشکلی….

حرفش رو قطع کردم و محکم گفتم:

– من همین الان می‌رم ببینم چی می‌گه، یا امشب با پناه میام، یا درِ خونه‌شو تخته می‌کنم.

توی گوشم آروم و ریز خندید:

– اوه بنازم، جونم به این ابهت…. حالا مگه اون از ما ترسید که از تو بترسه.

توی دلم گفتم نمی‌ترسه ولی چیزی که می‌خواد رو فقط من می‌تونم بهش بدم، واسه همین این آشوب رو راه انداخته‌…

تماس رو قطع کردم و سریع لباس‌هام رو پوشیدم.

مامان جلو اومد و پرسید:

– تو که گفتی قبول کرده، پس چرا دوباره دَبه در آورد.

چی بگم بهش؟ بگم چون من نرفتم و زیرِ قول و قرارمون زدم اون زورش گرفته و داره تحت فشارمون می‌ذاره؟

هیچ‌کس نمی‌دونه اردوان چه مرگشه و چی می‌خواد…

منو درست وسط یه چالشِ بزرگ انداخته که مجبورم، مجبورم باهاش کنار بیام.

مگه راه دیگه‌ای هم دارم؟

شلوارم رو پوشیدم و گفتم:

– می‌رم ببینم چه مرگشه، امشب هر طور شده با پناه میام مامان…

پشت سرم ناآروم و بغض دار اومد و بین در ایستاد؛

– حالا تو بری باش حرف بزنی قانع می‌شه؟ مگه نگفتی نمی‌ذاره خودتم پناه رو ببینی، این معلوم نیست دردش چیه، چرا اینقدر از خونواده ما متنفره.

توی دلم گفتم:

– دردش منم و عقده‌ای که تو دلش مونده… اون بی‌شرف منو می‌خواد تا هزار بار با رفتارهاش و حرفاش تحقیرم کنه.

– درسا؟

کفش‌هام رو به پا کردم:

– بابا که اومد آرومش کن، پیرمرد قلبش ضعیفه ظرفیتِ این بی‌احترامی‌هارو نداره، بگو حداقل به احترامِ موی سفیدِ بابام مثل آدم رفتار می‌کردی.

– این وقت شب بری با اون دیوونه فک بزنی که چی بشه؟

– می‌رم می‌زنم تو دهنش ببینم واسه چی بازی درآورده، به من می گه فلان روز پناه رو می‌فرستم پیشتون، اما بابا اینا که می‌رن حرفشو پس می گیره.

مامان- انگار مرض داره سر کارمون می‌ذاره.

– خدا لعنتش کنه.

مامان- صدبار خدا لعنتش کنه، بچه‌ی من که مُرد این بی‌شرف شد قیمِ دخترش، نمی‌ذاره نوه‌مو ببینم… دلش واسه این اشک‌ها هم رحم نمیاد… چقدر باید از رو گوشیت عکسشو ببینم و دلم خون نشه؟

اشکش چکید، آهی کشیدم و بغضش رو تاب نیوردم. روزهایی که من با پناه وقت می‌گذروندم همیشه ازش عکس می گرفتم و برای مامان بابا می‌آوردم تا حداقل با عکسش ذره‌ای از دلتنگیشون آروم بگیره.

جلو رفتم و گونه‌ش رو بوسیدم و گفتم:

– گریه نکن دورت بگردم، امشب هر طور شده پناه رو می‌بینی، بهت قول می‌دم…

***

رختخوابش رو توی اتاق بغلی که اتاقِ مهمان بود پهن کردم. یه بالشتِ تمیز براش گذاشتم و ملحفه‌ای روی تشک…

نمی‌دونم چرا اینطوری ازش برداشت می‌کنم که وسواس داره و ناخودآگاه وسواسش، همون لحظه به منم منتقل شد…

ملحفه رو صافه صاف روی تشک پهن کردم، پتو رو مرتب گذاشتم و یه شمعِ معطر توی اتاق روشن کردم.

پرده رو کشیدم تا نورِ صبحگاهی آزارش نده…

به خودم که اومدم گفتم، برای کی داری این کارهارو می‌کنی؟

محبتِ پدر و مادرتو مسخره می‌کنی، بعد خودت داری با هزار وسواس، وسایل اتاق رو براش شبیه یه هتلِ پنج ستاره می‌چینی؟
جلوی پنجره پلک بستم…

من ذاتا دخترِ مهربونی‌ ام و اینو بی‌منت به دیگران می بخشم، ولی آدمی مثل اردوان و سواستفاده‌هاش رو نمی‌تونم تحمل کنم.

حتی اگه از این دست محبت‌های زیر پوستی داشته باشم.

چراغ‌خواب رو روشن کردم و چرخیدم تا بیرون برم، که با دیدنش جلوی درِ اتاق نفس‌هام به شماره افتاد.

از لحظه‌ای که رفتم بیرون در رو براش باز کردم و منو تنها دید، با عصبانیت گفت:

” چرا پناه‌و نیوردی، مگه نگفتم میام دنبالش، برو بیارش، می‌برمش خونه”

با تته‌ پته گفتم:

” بیا داخل اردوان، پناه حالش خوب نیست، تب داره، خوابیده، چطور با این حال می‌خوای ببریش الان نبرش”

با حرص و خشم هلم داد و وارد خونه شد و تنها گفت:

” خدا به دادت برسه”

اگر رمان در رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم مریم پیروند برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان در

درسا : دختری ذاتا مهربون که بخاطر عشق به خانواده‌اش، فداکاری بزرگی انجام می‌ده…
اردوان : مرد خودخواه و پر رمز و رازی که دقیقا نقطه مقابل درساست ، نه چیزی از بخشش می‌دونه و نه احترام و نه حتی عشق به خانواده…

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید